عشق یعنی مستی ودیوانگی.
عشق یعنی با جهان بیگانگی....
عشق یعنی شب نخفتن تاسحر.
عشق یعنی سجده با چشمان تر.
عشق یعنی اشک حسرت ریختن.
عشق یعنی درجهان رسوا شدن.
عشق یعنی یک تیمم.یک نماز.
عشق یعنی عالمی راز ونیاز...
http://night-skin.com/blogcode/tasvir-zibasazi/upimg/uploads/1375446185.gifدل تنگی ها و بغض های من تکیه گاه نیستی خیلی وقته یه چیزایی عوض شده به ظاهر شاید برای بقیه . . . اما برای من هیچوقت هیچ چیزی عوض نشد نه قهر کردن ها نه اشتی کردن ها ونه . . . همش بازی بود منم بخشی از این بازی بودم شاید منم فقط یه اسم بودم برات . . . . . . تو همان دوست و یار وشنونده شبهای دلتنگی و تیره و تار من بودی من در تمام این مدت با رویاهای که برام ساختی زندگی کردم از اینکه با دیدن یک سراب من و به رسیدن به اب امیدوار کردی از اینکه . . . نه نمیشه نوشت نمیشه گفت . . . چیزی نمیگم وسکوت میکنم ! ! !
تنها مي دانم که بايد نوشت که نوشتن مرا آرام کند. خدايا ديگر نمي دانم چه درست است!! نمي دانم که آيا اين هم باز امتحاني است از سويت؟! خدايا!! خدايا!! نمي خواهم... ديگر نمي توانم... مي دانم که تنها خود مقصرم... مي دانم خواهم ايستاد محکم در برابر نا ملايمات اگر خدايا تو را هم نداشتيم آن وقت چه؟ خدايا تو اين زمانه همه به فکر خويشتن اند ديگر قلب ها را نمي توان شناخت... محبتها عشق ها همه و همه خريدني شدند... اي کاش در آن دوراني که عشق ها واقعي محبت ها وفادار بودند به دنيا آمده بودم! خدايا تنها مي دانم که تو بر همه چيز آگاهي و تنها دل به همين خوش کرده ام نا اميدم مکن رهايم نکن که تنها اميدم تو هستي... دستم گير و ياريم کن گاهي دوست مي دارم ديوانه باشم هيچ درک نکنم نفهمم... در دنياي خويش آزادانه... واي خدايا چه لذتي... در دنيايي زيستن که کسي از آن خبر نداشته باشد... نمي دانم تا کي بايد عاشق بود... بايد پنهان کرد عشق را... دروازه ي دل را بست و قفل جاودانه بر آن زد مبادا باز اين دل ديوانه سر بر آورد و دوباره عاشق شود... آسمان آبي نسيم بهاري آما دل من غمگين است بهار آمد... دل من زمستان است تنهايي ام را با که قسمت کنم؟ ... نمي دانم! بغض هاي دل را با که بگويم؟ ... نمي دانم!
برای دل تنگی ها و بغض های من تکیه گاه نیستی خیلی وقته یه چیزایی عوض شده به ظاهر شاید برای بقیه . . . اما برای من هیچوقت هیچ چیزی عوض نشد نه قهر کردن ها نه اشتی کردن ها ونه . . . همش بازی بود منم بخشی از این بازی بودم شاید منم فقط یه اسم بودم برات . . . . . . تو همان دوست و یار وشنونده شبهای دلتنگی و تیره و تار من بودی من در تمام این مدت با رویاهای که برام ساختی زندگی کردم از اینکه با دیدن یک سراب من و به رسیدن به اب امیدوار کردی از اینکه . . . نه نمیشه نوشت نمیشه گفت . . . چیزی نمیگم وسکوت میکنم ! ! !